اولین.
چیزی نمونده اینجا دوساله بشه و من باورم نمیشه، تعداد سالهایی که وبلاگ داشتم از تعداد سالهایی که نداشتم، بیشتر شده. انگاری ته قلبم همیشه برمیگرده سمت بلاگفا، میهن بلاگ، بیان بلاگ. اولین وبلاگمو بابام برام درست کرد نصف روز باهم درگیرش بودیم ، تمش زرد بود و موضوعش پونی کوچولو. الان که فکر میکنم بابام خیلی از تربیت خودش مطمئن بود که گذاشت من تو هشت سالگی وبلاگ داشته باشم. من بهترین بابای دنیا رو دارم. اونموقع وقتی یاد گرفتم رنگ یه قالبو عوض کنم.. خدای من من از نظر خانوادم دست کمی از جادی نداشتم از نظرشون من نابغه شده بودم. هیچکدوم از اشناها نمیفهمیدن لذت این کار چیه ، فقط والدینم بودن که تشویقم میکردن، در هر زمینه ای، من همیشه تشویقشون رو برای چیزهایی که مفید بودن داشتم. ته دلم، بابت چیزای زیادی غمگینم، لگدی که بابت نفهمیدن ریاضی تو سرم خوردم، برگه ای برای بدخط بودن پاره شد، اجبار برای حفظ کردن کلمه به کلمه کتاب تو پایه دوم و سوم، رفتن به رشته ای که هیچ علاقه ای بهش نداشتم. اما بالاتر از ته دلم، خانواده من چیزی ان که اگه دوتا چشم و دوتا کلیه بخوان ، من از جا میکنمشون و بهشون میدمشون. برای خواهرم، من کل عمرم رو میدم و فقط یک روز ازش رو نگه میدارم، روزی که بدنیا اومد و تا روز ابد و یکم همون روز رو زندگی میکنم. شخصی که من هستم، چیزهایی که من دارم، همه و همه از پسر بیست و نه ساله ای میاد که بعد از دوتا بچه که هرگز بدنیا نیومدن، صاحب دختر شد. فقط این رو مینویسم که هروقت عصبانی شدم و خواستم از زندگیم بد بگم ، یادم بیاد دلیل بودن این وبلاگ کیه.